کسی را دارم
متولد ماه عشق
لبخندش پر از مهر و
دستانش وسط مرداد
بهمن نگاهش پر از برق و
اشکهایش ابتدای آذر
وقتی هست
فروردین سلام میدهد و
نبودش
آخرین روز شهریور
مثل خرداد پر از حادثه و
قهر کردنش آغاز دی ماه
میشود توی آبان چشمانش
غرق شد و
با تیر نگاهش
عاشقی کرد
انتظارش به قشنگی اسفند و
آغوشش خودِ اردیبهشت
کسی را دارم
خودش بهار و
وجودش تابستان
پاییز را عاشق کرد و
نبودش سردی زمستان .
بعضی ناراحتی ها را هیچ وقت نباید فراموش کرد
بعضی دلخوری ها باید تا ابد گوشه ی قلب آدم
بماند
اصلا بعضی خاطره ها را باید سنجاق کنی به سینه
ات و با خودت همه جا حمل کنی!
فراموشی بد نیست ولی…
بیشتر وقت ها باعث تکرار اشتباه ها میشود
اما یادآوری ها ، اینکه بعضی رفتارها مثل فیلم از
جلوی چشمانت رد شوند باعث میشود کمتر خطا
کنی …
و بیشتر مواظب خودت باشی
مواظب احساست
اعتماد کردنت
عاشق شدنت…
گاهی وقتها همین بغض ها
همین زخم های فراموش نشده که در دلت مانده
مشتی میشود و محکم به صورتت میکوبد
تا یادت نرود در این دنیا
"هر کسی قابل اعتماد نیست"
#فرشته_رضایی
مردی در شعرهایم قدم می زند!
بی انکه بداند.
گاهی که انگشتانش .
میان گیسوانم می چرخد
چون وزش باد خلیجی.
میان درختان زیتون.
به تلاطم چیده شدن می رقصم.
گاهی هم ارام میان سینه ام .
رد بوسه های عمیقش .
دریا را به اغوش ساحل می کشاند.
هرازگاهی غرور مردانه اش را.
نادیده می گیرد .
ارام در میان واژه هایش
می گوید دوستم دارد.
و من .
"خوب میشناسمش "
نه ردیف می داند .
نه قافیه می شناسد.
اما شاعرترین مردجهان است
وقتی برنگاهش
شعر می شود تمامم
مردی درشعرهایم قدم می زند .
بی انکه بداند!
#غزل_چاووش
دلم می خواهد یک دختر داشته باشم .
دختری با موهای بلند مشکی و چشم های درشت خندان .
اسمش را بگذارم "گیسو" و هر وقت دلم آشوب بود
بنشانمش روی زانوانم و گیسهایش را ببافم تا قلبم
آرام بگیرد .
حالا که فکرش را میکنم دلم میخواهد "باران" هم
داشته باشم .
دختری لاغر و قد بلند که با صدایی مخملی برایم شعر بخواند .
یک دختر تپل و مهربان با گونه های سرخ و گرد هم میخواهم .
اسمش را بگذارم "آلما" و موهایش را با شامپوی سیب بشویم
تا حسودی موهای طلایی خواهرش "گندم" را نکند .
آدم برای دختری با موهای طلایی جز گندم چه اسمی
می تواند بگذارد .
معلوم است، "خورشید "!
اصلا خورشید باید اولین دخترم باشد
و هر صبح که چشمهایش را باز می کند
ببیند خواهرش "شبنم" زودتر از او سماور را روشن کرده
" شادی" را بیدار کرده و به "نسترن" رسیده .
دلم میخواهد در حیاط خانه م "ترانه" بخواند و "بهار" برقصد .
" نگار"م خودش را لوس کند و من به هیچ کدام نگویم که روز تولد
خواهرشان "الهه" مجذوب چشم هایش شده م .
دلم چقدر دختر می خواهد . روزهایم بی "سحر"، شبهایم بی
"مهتاب"، آسمانم بی "ستاره" و زندگی بدون "افسانه" ممکن
نیست .
تازه یک "ساقی" هم میخواهم تا سرم را گرم کند
و "همدم" تا درد دل هایم را برایش بگویم .
" رویا" می خواهم تا انگیزه زندگیم باشد
و "آرزو" که دلیل نفس کشیدنم .
دلم میخواهد یک دختر
داشته باشم .
دختری که خودم را توی چشمهایش و آرزوهایم را روی پیشانیش
ببینم .
هیچ اسمی توصیفش نکند .
همه چیز باشد و هیچ نباشد .
از هر قیدی آزاد باشد و در هیچ ظرفی جا نشود .
رهای رها باشد !
آری، انگار دلم می خواهد دخترم "رها" باشد .
دلم برای حماقتهای هفده هجده سالگیم تنگ
شده!!
برای وقتهایی که بهترین خواننده هایم داریوش و
هایده بودن و
بهترین رمان دنیا بامداد خمار.
دلم برای وقتی که فکر میکردم هزار سال دیگر
فرصت دارم تا
صاحب رویایی ترین عشق دنیا باشم
دلم برای وقتهایی که بی دغدغه ساعتها
میخوابیدم و جز خواب
خوش هیچ خوابی نمیدیدم تنگ شده.
دلم برای روزهایی که تا چهل سالگی قرنها راه بود
و به نظرم سی
ساله ها خیلی گنده بودند تنگ شده.
دلم برای دغدغه ها و دلخوشیهای کوچک و
آرزوهای بزرگ تنگ
شده
درباره این سایت